ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

سارا وارد می شود...

عکس سارا!

اینم یه عکس از سارا خانوم...اولین باری که سوار روروئک شد! اولین سفر سارا به لواسان!(چه قدر ذوق داشت! ) در حال فحش دادن به من بود!از چشماش به وضوح میشه فهمید! همین طور که مشاهده می کنید سارا منجمد شده! فقط ۵ دقیقه سارا رو به من سپردن ...
10 بهمن 1389

کتاب شیمی!

چند روز پیش که همه خونه ی مامان مری جمع شده بودیم.بعد از شام ما دو تا اومدیم تو اتاق. بغلت کردم و بردمت رو هوا... کلی ذوق کردی!بعد پرتت کردم رو تخت فقط میخندیدی و از خنده چشماتو بسته بودی!منم از خنده ی تو ذوق مرگ داشتم میشدم .مینا جون اومد توی اتاق و من و تو انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش داشتیم خونه رو توی سرمون خراب می کردیم تو هر وقت که میای پیشم من امتحان شیمی دارم! روی تخت نشسته بودم و داشتم با مینا جون صحبت می کردم اما زیر چشمی به تو هم نگاه میکردم داشتی با جا کلیدیم بازی می کردی اونو ول کردی بعد پا شدی و از روی میز کتاب شیمیم رو بر داشتی!یه نفس عمیق کشیدم!یعنی برای اینکه کتابم رو پاره کنی آماده ام...
10 بهمن 1389

هوامو حسابی داری!

سلام گوگولی! من از دست مامان مری یه وقتایی خیلی عصبانی و ناراحت میشم.هیچ چیزی هم نمیتونم بهش بگم...بیشتر اوقات فقط گریه می کنم...با مامان مری هنوز غریبی می کنی و با اینکه مامان مری تو رو خیلی تحویل می گیره و دوستت داره تو بازم همش میای پیش من! ۳ شب پیش از اون شب هایی بود حوصله ی مامان مری و غر غر هاشو نداشتم!و مامان مری هم داشت درس زندگی بهم یاد میداد(نصیحت!) اومدی و منو نجات دادی!مامان مری دستتو گرفت تو هم بهش اخم کردی و دستتو از تو دستش به زور در اوردی و کوبیدی رو دستش!انقدر دلم خنک شد!کلی بوست کردم! به مامانت ۱۰ ماه پیش قول داده بودم که یه سی دی بهش بدم!و بالاخره دادم!مامانتم کلی خوشحال شد...مامان درسا(مهشید جون) برات دو تا...
10 بهمن 1389
1